دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند:
بافتن شبهای بلند زمستان با کلاف آرامش
شستن و رفو کردن پیراهن روز
پختن مربای زردآلوی دوران کودکی من
بستن در به روی تاریکی شب
و آکندن بالش ام از رویاهای زیبا
دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند
تنها کاری که دستان مادرم به یاد دارند
نوازش است مثل گذشته
لرزان
چهره ام را نوازش می دهد
و حلقه های کبود زیر چشمانم را می زدایند
دیگر بار او مادرم می شود
و من کودکش
دستان مادرم نوازش را از یاد نمی برند